سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

این صلوات از اسرار مى باشد که اگر براى آخرت بخواند، معنویات به دست آورد و مشهور است اگر براى دنیا بخواند گنج پیدا خواهد کرد. ده مرتبه صبح ، ده مرتبه عصر، نزدیک مغرب و عشاء بخواند و براى ختم نودونه مرتبه لازم است .
اللهم صل على سیدنا و حبیبنا و شفیعنا محمد حاء الرحمه و میمى الملک و دال الداوام اسید الکامل الفاتح الخاتم کلما ذکرک و ذکره الذا کرون و کلما سهى و غفل عن ذکرک و ذکره الغافلون صلواة دائمه بدوامک باقیه ببقائک لا منتهى لها ذلک و على اله و اصحابه کذلک انک على کل شى قدیر و بالاجابة جدیر. .


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/30ساعت  10:14 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

شخصى سخن چین ، به حضور امام حسن رسید.
عرض کرد:
فلانى از شما بدگویى مى کند.
امام به جاى تشویق چهره درهم کشید و به او فرمود:
تو مرا به زحمت انداختى .
از این که غیبت یک مسلمان را شنیدم باید درباره خود استغفار کنم و از این که گفتى آن شخص با بدگویى از من ، مرتکب گناه شده بایستى براى او نیز دعا کنم .(34)


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/23ساعت  8:55 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
محمد بن مسلم روایت کرد از ابى عینه که مردى از اهل شام پیش امام محمد باقر علیه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مى کنم که از اهل بیت رسولید و پدرم تولا به بنى امیه کردى و مرا دشمن داشتى به سبب دوستى شما. و پدرم مال بسیار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات کرد مال وى طلب کردم ، نیافتم . گمان من چنان است که آن را دفن کرده است . گفت : مى خواهى که پدر خود را ببینى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر علیه السلام نامه اى نوشت و گفت : این نامه را امشب به بقیع بر و چون به بقیع رسى آواز درده : یا ذر جان ! یا ذر جان ! شخصى پیش تو آید. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نماید. وى نامه بستد و برفت .
ابى عینه گفت : دیگر روز برفتم تا ببینم که کار آن مرد کجا رسیده است . وى را دیدم بر در سراى ابوجعفر محمد باقر علیه السلام منتظر ایستاده بود تا دستوریش دهند. چون دستورى یافت ، در رفتیم . مرد را چون چشم بر امام افتاد، گفت : الله اعلم حیث یجعل رسالته .(175) حق تعالى مى داند که زیور نبوت را که شاید، مهبط(176) وحى را کدام دل باید. من دوش نامه تو را به بقیع بردم و چون آواز در دادم که : یا ذرجان ! شخصى پیش من آمد و گفت : ذر جان منم ، چه مى خواهى ؟ گفتم : رسول محمد باقرم ، نامه فرستاد به تو. گفت : مرحبا بک و بمن جئت من عنده .(177) نامه بدادم . برخواند و گفت : مى خواهى که پدر خود ببینى ؟ گفتم : آرى . گفت : ساعتى توقف کن .... برفت و باز آمد. مردى سیاه با وى همراه ، رسن (178) سیاه در گردن وى کرده گفت : این پدر تو است اما دود جحیم و عذاب الیم او را از آن صورت بگردانیده است . گفتم : ویلک !(179) تو پدر منى ؟ گفت : آرى . گفتم : چه چیز تو را بدینجا رسانیده است ؟ گفت : تولا به بنوامیه . ایشان را دوست مى داشتم و بر اهل بیت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فضل مى نهادم . لاجرم به عذاب الیم گرفتار شدم . اکنون آن مال من صد و پنجاه دینار است در فلان جاى دفن کرده ام . آن را بردار و پنجاه هزار دینار به امام محمد باقر علیه السلام ده و باقى تو راست (180) یابن رسول الله صلى الله ! مى روم تا آن مال بردارم .
برفت و سال آینده باز آمد و پنجاه هزار دینار آورد و در پیش امام محمد باقر علیه السلام بنهاد و گفت : من همیشه دوستدار شما بوده ام و اکنون دوستى به غابت رسیده است و خاص شده

نوشته شده در  یکشنبه 86/1/19ساعت  11:33 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
امام امیرالمؤ منین على علیه السلام به یکى از دانشمندان یهود گفت : هر کس طباع او معتدل باشد مزاج او صافى گردد، و هر کس مزاجش صافى باشد اثر نفس در وى قوى گردد، و هر کس اثر نفس در او قوى گردد به سوى آن چه که ارتقایش ‍ دهد بالا رود، و هر که به سوى آن چه ارتقایش دهد بالا رود به اخلاق نفسانى متخلق گردد و هر کس به اخلاق نفسانى متخلق گردد موجودى انسانى شود نه حیوانى ، و به باب ملکى درآید و چیزى او را از این حالت برنگرداند.
پس یهودى گفت : الله اکبر! اى پسر ابوطالب ، همه فلسفه را گفته اى - چیزى از فلسفه را فروگذار نکرده اى ؟(125)
نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/16ساعت  1:11 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

(امیرالمؤمنین علیه السلام ) روزى به صحرا برون رفت ، خالد را دید که با لشگرى به جایى مى رفت . خالد چون امیرالمؤمنین علیه السلام را دید عمودى آهنین در دست داشت ، برآورد تا بر فرق مبارک امیر زند. شاه مردان و شیر یزدان دست دراز کرد و عمود از وى فرا گرفت و در گردنش کرد و تاب داد چون قلاده شد. خالد باز گشت و پیش ابوبکر رفت . هر چند خواستند که برون کنند نتوانستند. آهنگر را حاضر کردند گفت : تا در آتش نبرند برون نتوان کرد. و چون در آتش برند خالد هلاک شود.
پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و تضرع و زارى نمودند تا آن حضرت با دو انگشت مبارک آن را بگرفت و تاب باز داد و از گردنش ‍ برداشت .


نوشته شده در  یکشنبه 86/1/12ساعت  12:5 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

هیبره بن عبدالرحمن گوید: پیش امیرالمؤمنین علیه السلام شدم در کوفه . آن حضرت به من نگریست و گفت : دلت با اهل و عیال است که در مدینه اند؟ گفتم : آرى . فرمود: چون نماز خفتن بگزاریم ، پیش من آى در بام سراى من . گفت : پیش وى رفتم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بازگشاى . بگشادم . گفت : کجایى ؟ گفتم : بر بام سراى خود در مدینه . گفت : برو به نزدیک اهل و عیال خود و عهد تازه کن . برفتم و ایشان را بدیدم و برون آمدم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. گشادم ، باز در کوفه بودم .
گفت : یا هبیره ! نه عامه دعوى مى کنند که زنى ساحره به یک شب از زمین عراق به زمین هند مى رود؟ گفتم : آرى . گفت : اگر وى به کفر خود بدان قادر است ، ما به ایمان خود بدان قادرتر باشیم . یا هبیره ! مى دانى که من کیستم ؟ من على بن ابى طالبم و وصى مصطفى ام . به نزدیک آصف بر خیا یک علم بود از کتاب ، وى قادر بود که تخت بلقیس را از یک ماهه راه به یک طرفه العین (144) پیش سلیمان آرد. به نزدیک من است علم جمله کتابها. پس من قادر باشم بدانچه خواهم . گفتم : باشى یا امیرالمؤمنین !
و یا ارث التوراة و انجیل و الزبور و الفرقان و الحکم التى لا نعقل .(145)


نوشته شده در  چهارشنبه 86/1/8ساعت  10:29 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم

آورده اند که روزى رسول صلى الله علیه و آله و سلم و جبرئیل با یکدیگر در حدیث بودند که امیر المومنین بگذشت و سلام نکرد، جبرئیل گفت : یا رسول الله ! چیست حال امیر المومنین که بر ما بگذشت و سلام نکرد؟ رسول گفت : اى جبرئیل ! چون است که وى را امیر المومنین خواندى ؟ گفت : حق تعالى وى را بدین نام خوانده است در فلان غزا(65) و مرا گفت که به نزدیک رسول من برو و بگو تا امیر المومنین را فرماید تا در میان دو صف جولان کند که فرشتگان مى خواهند جولان او را ببینند.
پس دگر روز رسول گفت : یا امیر المومنین ! چگونه بود که دیروز بر من و جبرئیل بگذشتى و سلام نکردى ؟ گفت : یا رسول الله ! دحیة الکلبى (66) را دیدم که با یکدیگر در حدیث بودید، نخواستم که حدیث شما بر شما بریده شود. یا رسول الله ! چگونه است که مرا امیر المومنین خواندى ؟ - و پیش از آن رسول وى را امیر المومنین نخوانده بود - گفت : جبرئیل مرا خبر داد که پادشاه عالم تو را امیر المومنین نام نهاده است .
گفت : یا رسول الله ! در حال حیات تو من امیر المومنین باشم ؟ گفت : آرى ، انت امیر من فى السماء و امیر من فى الارض و امیر من مضى و امیر من بقى الى یوم القیامة .(67) تو امیر اهل آسمانى و امیر اهل زمینى و امیر کسانى که بگذشته اند و امیر آنان که باقى اند تا روز قیامت .


نوشته شده در  شنبه 86/1/4ساعت  5:54 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
:. نصیحت .:
[عناوین آرشیوشده]