سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در زمان بایزید بسطامى، کافرى در شهر مى‏زیست . همسایگان وى، پیوسته او را به اسلام دعوت مى کردند و او همچنان بر آیین خود، پاى مى‏فشرد. روزى همسایگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است که خیر تو گوییم و براى تو خیر خواهیم. بدان که اسلام، آخرین دین است و هر که نه بر این آیین است، گمراه است . تو را چه مى‏شود که دعوت ما را پاسخ نمى‏گویى و بر دین خود مانده‏اى .))
گفت: (( بارها اندیشیده‏ام که به دین شما روى آورم؛ ولى هر بار که چنین قصدى مى‏کنم، باز پشیمان مى‏شوم.))
گفتند: ((چیست که تو را از آن نیت خیر باز مى‏گرداند؟ )) گفت: (( هر بار پیش خود مى‏گویم اگر مسلمانى، آن است که بایزید دارد، من نتوانم، و اگر آن است که شما دارید، نخواهم.)) - برگرفته از: مولوى، مثنوى معنوى، دفتر پنجم، ابیات 3366 3356 . ?

نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/12ساعت  6:49 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
:. نصیحت .:
[عناوین آرشیوشده]