بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مـردى حـیـوان بـارکـشـى داشـت کـه صـبـح تا شام از آن کار مى کشید و آخر شب آذوقه اندکى به او مى داد، و حیوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شکایت . سـالهـا بـه هـمـیـن مـنـوال گـذشـت و حیوان بیچاره بارهاى سنگینى را جابجا مى کرد تا سرانجام روزى در زیر بار بر زمین خورد و پایش شکست .
خربنده (3) وقتى دانست که حیوان دیگر به کارش نمى آید آن را در بیابان برد و در آنجا رهایش کرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـیـن اسـت رسـم بـسـیـارى از مـردم روزگار، که تا از آدمى بار مى کشند لقمه نان بخور و نمیرى به او مى دهند، و همین که از کار افتاد دست از او مى شویند و سراغى از او نمى گیرند.
|
|
همچو آن خربنده بى شک مى شمر | |
بـار ایـشـان تـا کـشـى چـون خـر به روش | |
|
جمله در دورت به جوشند و خروش | |
گویدت گر بنده ام تا زنده ام | |
|
یعنى اى خر، من تو را خر بنده ام | |
ترک خرگیران کن اکنون اى پسر | |
|
|
بـارى ، گـر چـه ایـن خـربـنـده بـا حـیـوان بـارکـش مـعـامـله خـوبـى نـکـرد ولى بـه هـر حال جان حیوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز کشید.
امـا هنوز، دیرى نپاییده بود که ناگهان سر و کله گرگى از دور نمایان شد .گرگ که لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غویو شادى برکشید به طورى که از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـیـچـاره که خود را در دام گرگ گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام این گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر و حش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخورد است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
OOO
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
|
|
چشمها و گوشها کور است و کر | |
اى بسا درنده گرگ کهنه کار | |
|
از طمع ، لاغر خرى را شد شکار | |
شـیـر نـر گـردد چـو ژ از طـمـع | |
|
مـن طـمـع ذل ، و عز من قنع (4) | |
پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زا و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگر را پیش ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند | |
|
|
هر که پا از کار خود بیرون نهد | |
|
جامه و کالاى خود در خون نهد | |
نوشته شده در شنبه 86/3/19ساعت 11:35 صبح  توسط سید هادی
نظرات دیگران()