بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
از زمخشرى و نیشابورى نقل کرده اند که یکى از اخیار بچه اش را بمکتب فرستاده بود پسر غیر مکلّف یکروز برگشت وقتى آمد منزل پدر دید این پسر غیر بالغ مریض شده شکستگى و انکسارى برایش پیدا شده است بالاءخره از پسر پرسید چطور شده آیا پیش آمدى شده ؟
گریان گفت امروز در مکتب خانه این آیه را بما یاد داده اند وَ اتَّقُوا یوُما یَجْعَلَ الْوِلْدانْ شَیْبا بترسید از آن روزى که بچه را پیر مى کند این ترس مرا گرفته است و اى این چه روزى است ؟!
بالاءخره بچّه تب کرد طاقت نیاورد عاقبت هم از هول و دلهره از دنیا رفت . پدرش گریه مى کرد مى گفت بچه جان باید پدر پیرت از غصّه بمیرد که سر تا پایش گناه است .
خوش بسعادتت اى بچه پیش از اینکه مثل پدرت بدبخت و آلوده شوى و قساوت دل پیدا کنى از اینجا رفتى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
آورده اند که چون خواجه صلى الله علیه و آله و سلم فرمود که دوستى کنید با دوستان خداى و دشمنى کنید با دشمنان خداى . یکى بر خاست و گفت : یا رسول الله ! دوست خداى کیست ؟ تا با وى دوستى کنیم و دشمن خدا کیست ؟ تا با وى دشمنى کنیم ؟ خواجه صلى الله علیه و آله و سلم اشارت کرد به جانب حضرت مرتضى على علیه السلام و گفت : ولى هذا ولى الله و عدو هذا عدو الله (57) دوست این مرد دوست خداست و دشمن او دشمن خداست ؛ و گفت : دوست او را دوست دار؛ اگر چه کشنده پدر و فرزندت بود، و دشمن او را دشمن بدار اگر چه پدر و فرزندات بود. و گفت : حبى و حب على کنز من کنوز العرش و حب على و اولاد زاد العباد الى الجنه و حب فاطمه و امها خدیجه براءة من النار .
دوستى من و دوستى على ، گنجى است از گنجهاى عرش و دوستى على و فرزندانش ، زاد بندگان است تا به بهشت و دوستى فاطمه علیهم السلام و مادرش خدیجه ، براتى (58) است از آتش دوزخ .
حق تعالى بهشت و دوزخ را از براى دوستان و دشمنان ایشان آفریده است .
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(در گیرودار واقعه سقیفه سخنى از انصار شنیده شد که ) گفتند:
اینک که ولایت را به على تسلیم نمى کنید، پس دوست ما (سعد بن عباده انصارى ) براى تصدى خلافت سزاوارتر است !.
به خدا سوگند، نمى دانم به چه کسى شکایت برم ؟ زیرا انصار یا در حق خود ظلم کردند و یا در حق من ستم روا داشتند. آرى در حق من ستم کردند و من مظلوم واقع شدم .
در پاسخ انصار، یک نفر از قریش گفت : (مقام خلافت به انصار نمى رسد)؛ چه اینکه پیامبر خدا(ص ) فرموده است : ائمه و پیشوایان از قریش خواهند بود.
بدین گونه و با طرح این سخن ، انصار را از تصاحب قدرت برکنار داشتند و حق مرا نیز ضایع کردند.
سپس یک دسته نزد من آمدند و اعلام پشتیبانى نمودند که از جمله آنان : پسران سعید، مقداد بن اسود، ابوذر غفارى ، عمار بن یاسر، سلمان فارسى ، زبیر بن عوام ، براء بن عازب بودند.
به آنان گفتم : رسول خدا(ص ) به من سفارشى فرموده است (صبر و خویشتن دارى در این مرحله ) که از فرمان او سرپیچى نخواهم کرد. به خدا سوگند هر بلایى بر سرم فرود آید، دست از اطاعت و خضوع در برابر فرمان خدا و وصیت پیامبر او بر نخواهم داشت ، و چنانچه ریسمان بر گردنم اندازند و به هر سو کشند، باز در راه انجام دادن وظیفه ایستادگى و مقاومت خواهم کرد.
قال على (ع ): قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق لها من غیره . فوالله ماادرى الى من اشکو؟ اما ان تکون الانصار ظلمت حقها و اما ان یکونوا ظلمونى حقى ، بلى حقى الماخوذ و انا المظلوم .
فقال قائل قریش : ان نبى الله قال : الائمه من قریش . فدفعوا الانصار عن دعوتها و منعونى حقى منها.
فاتانى رهط یعرضون على النصر، منهم ، ابنا سعید و المقداد بن الاسود و ابوذر الغفارى و عمار بن یاسر و سلمان الفارسى و الزبیر بن العوام و البرا بن عازب .
فقلت لهم : ان عندى من نبى الله الى وصیه لست اخالفه عما امرنى به فوالله الو خرمونى بانفى لا قررت لله تعالى سمعا و طاعه .(245)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
یکى از خطبه هاى نهج البلاغه آن خطبه اى است که در آن داستان حدیده محماة است ، خطبه دویست و بیست و دو نهج است . این خطبه شریف یک رشته کلمات امیر کلام علیه السلام در غایت ارتباط و انسجام در پیرامون یک موضوع است .
فرمود: سوگند به خدا، اگر در حال بیدارى بر خار سعدان شب به روز آورم ، و در حال دست و گردن بسته در غل ها کشیده شوم ، نزد من دوست تراست از اینکه خدا و پیامبرش را در روز رستاخیز بنگرم در حالى که به بنده اى ستمکار و کالایى را به زور ستاننده باشم . چگونه ستم کنم احدى را براى نفسى که ، شتابان به سوى پوسیدن و کهنه شدن ، بازگشت مى کند و مدت حلول آن در خاک دراز است .
سوگند به خدا، عقیل برادر آن جناب بود را دیدم که بى چیز بوده است ، تا آنکه از من یک من از گندم شما درخواست کرده است . و کودکانش را دیدم از تهیدستى رخساره شان نیلگون بود. چند بار به نزد من آمد و همان گفتار را تکرار و تاکید مى نمود. به سوى او گوش فرا داشتم . گمان برد که من دینم را به او مى فروشم . و راه خودم را ترک مى گویم . و در پى وى مى روم .
پس پاره آهنى را گرم کردم و او را به بدنش نزدیک گردانیدم ، تا بدان عبرت گیرد. پس چون شتر گر گرفته از رنج آن ناله برآورد، و نزدیک بود که از آن پاره آهن بسوزد، بدو گفتم : اى عقیل ! زنان گم کرده فرزند تو را کم بینند، آیا از پاره آهنى که انسانى آن را براى بازى خود گرم کرده است ناله مى کنى ، و مرا به آتشى که خداوند جبار براى خشم خود بر افروخته مى کشانى ؟ آیا تو از رنج این آهن سوزان ناله مى کنى ، و من از زبانه آتش جبار ناله نکنم ؟
شگفت تر از امر عقیل این که کسى در شب ، با پیچیده اى در ظرفش به سرشته اى هدیه و حلوایى ، نزد ما آمد؛ که ناخوش داشتم آن را، چنانکه گویى با آب دهن مار یا قى کرده مار سرشته بود. بدو گفتم : این صله است یا زکات یا صدقه ؟ پس آن بر ما اهل بیت حرام شده است ؟
گفت : نه این است و نه آن ، هدیه اى است .
گفتم : چشم مادران برایت گریان باد! آیا از دین خدا نزدم آمدى تا مرا فریب دهى ؟ آیا خبط دماغ گرفته اى ، یا دیوانه اى جن زده اى ، یا بیهوده گویى ؟ سوگند به خدا، اگر هفت اقلیم را با آنچه که در زیر افلاک آنهاست به من دهند تا خدا را درباره مورى عصیان ورزم که پوست دانه جوى را از او بربایم ، این کار را نمى کنم . و هر آینه ، دنیاى شما در نزد من از برگى در دهان ملخى که آن را جویده است و خورد کرده است خوارتر است . على را با نعمتى که فنا پذیرد، و لذتى که بقا را نشاید چه کار؟ پناه مى بریم به خدا از خواب بودن و بیهوشى عقل و از زشتى و لغزش ، و از او یارى مى جوییم .(90)
سلام ... به عنوان اولین مطلب میخوام یه حکایت براتون بزارم..امیدوارم خوشتون بیاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه، از خط علامه حلی، که در حواشی بعضی کتبش آورده، نقل می کند:
« علامه حلی در شبی از شبهای جمعه تنها به زیارت قبر مولایش ابی عبدالله الحسین علیه السلام می رفت. ایشان بر حیوانی سوار بود و تازیانه ای برای راندن آن به دست داشت. اتفاقاً در اثنای راه شخصی پیاده در لباس اعراب به او برخورد کرد و با ایشان همراه شد.
در بین راه شخص عرب مسأله ای را مطرح کرد. علامه حلی(ره) فهمید که این عرب، مردی است عالم و بااطلاع، بلکه کم مانند و بی نظیر؛ لذا بعضی از مشکلات خود را از ایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابی برای آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است.ب
از مسائلی را که بر خود مشکل دیده بود، سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است؛ زیرا تا به آن وقت کسی را مثل خود ندیده بود ولی خودش هم در آن مسائل متحیر بود. تا آن که در اثناء سؤالها، مسأله ای مطرح شد که آن شخص در آن مسأله به خلاف نظر علامه حلی فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت: این فتوا برخلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتی را که مدرک آن باشد، نداریم.
آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
علامه گفت: چنین حدیثی در تهذیب نیست و من به یاد ندارم دیده باشم که شیخ طوسی یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو داری از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا می کنی.
علامه با خود گفت: شاید این شخص که در رکاب من می آید، مولای عزیزم حضرت بقیة الله روحی الفداه باشد؛ لذا برای این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالی که تازیانه از دستش افتاد، پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان علیه السلام امکان دارد یا نه؟
آن جناب چون این سؤال را شنید، خم شد و تازیانه را برداشت و با دست باکفایت خود در دست علامه گذاشت و در جواب فرمود:
« چطور نمی توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو می باشد؟ »
همین که علامه این کلام را شنید، بی اختیار خود را از روی حیوانی که بر آن سوار بود بر پاهای آن امام مهربان، انداخت تا پای مبارکشان را ببوسد که از کثرت شوق بیهوش شد.
وقتی بهوش آمد کسی را ندید و افسرده و ملول گشت. بعد از این واقعه وقتی به خانه خود رجوع نمود، کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایی که آن بزرگوار فرموده بود، مشاهده کرد و در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر علیه السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند: در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر می باشد.
آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه، مضمون این جریان را مشاهده کردم. »