سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در کتاب ثمراة الحیوة جلد سوم صفحه سیصدو هفتاد و هفت نوشته :
جوانى در بنى اسرائیل زندگى مى کرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت ، تا بیست سال کارش ‍ همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقى ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهاى خود بدش ‍ آمد واز کرده هاى خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوى تو آیا قبولم مى کنى .
صدائى شنید که مى فرماید: ((اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا)).
تا آن وقتى که ما را دوست داشتى پس ما هم تو را دوست داشتیم . ترک ما کردى پس ما هم تو را ترک کردیم ، معصیت ما را کردى ترا مهلت دادیم . پس اگر برگردى بجانب ما، تو را قبول مى کنیم .
پس توبه نمود و یکى از عبّاد قرار گرفت . از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست .
بازآ بازآ هرآنچه هستى بازآى
گر کافر و گبر و بت پرستى بازآى
این درگه ما درگه نامیدى نیست
صدبار اگر توبه شکستى بازآى


نوشته شده در  دوشنبه 86/3/21ساعت  6:28 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

مـردى حـیـوان بـارکـشـى داشـت کـه صـبـح تا شام از آن کار مى کشید و آخر شب آذوقه اندکى به او مى داد، و حیوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شکایت . سـالهـا بـه هـمـیـن مـنـوال گـذشـت و حیوان بیچاره بارهاى سنگینى را جابجا مى کرد تا سرانجام روزى در زیر بار بر زمین خورد و پایش شکست .
خربنده (3) وقتى دانست که حیوان دیگر به کارش نمى آید آن را در بیابان برد و در آنجا رهایش کرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـیـن اسـت رسـم بـسـیـارى از مـردم روزگار، که تا از آدمى بار مى کشند لقمه نان بخور و نمیرى به او مى دهند، و همین که از کار افتاد دست از او مى شویند و سراغى از او نمى گیرند.
اهل دنیا را سراسر پسر
 
همچو آن خربنده بى شک مى شمر

بـار ایـشـان تـا کـشـى چـون خـر به روش
 
جمله در دورت به جوشند و خروش

گویدت گر بنده ام تا زنده ام
 
یعنى اى خر، من تو را خر بنده ام

ترک خرگیران کن اکنون اى پسر
 
تا نکردستند ایشان ترک خر

بـارى ، گـر چـه ایـن خـربـنـده بـا حـیـوان بـارکـش مـعـامـله خـوبـى نـکـرد ولى بـه هـر حال جان حیوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز کشید.
امـا هنوز، دیرى نپاییده بود که ناگهان سر و کله گرگى از دور نمایان شد .گرگ که لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غویو شادى برکشید به طورى که از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـیـچـاره که خود را در دام گرگ گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام این گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر و حش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخورد است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
OOO
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
آرى آرى از طمعها اى پسر
 
چشمها و گوشها کور است و کر

اى بسا درنده گرگ کهنه کار
 
از طمع ، لاغر خرى را شد شکار

شـیـر نـر گـردد چـو ژ از طـمـع
 
مـن طـمـع ذل ، و عز من قنع (4)

پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زا و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگر را پیش ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
 
چو دکان نعلبندى وا کند

هر که پا از کار خود بیرون نهد
 
جامه و کالاى خود در خون نهد


نوشته شده در  شنبه 86/3/19ساعت  11:35 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

اسحاق مى گوید:
در محضر امام صادق علیه السلام بودم و معلى بن خنیس نیز در خدمت امام حضور داشت . در این وقت مردى از اهل خراسان وارد شد، گفت : پسر پیغمبر خدا! پولم کم شده و توان برگشت به خانه ام را ندارم مگر اینکه شما مرا یارى نمایید.
امام صادق علیه السلام به چپ و راست نگاه کرد و فرمود:
آیا مى شنوید برادر دینى تان چه مى گوید؟
نیکى آن است که پیش از سؤ ال کسى انجام داده شود، بخشش بعد از سؤ ال پاداش آبروریزى او است ...
پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
سوگند به آن خدایى که دانه را مى شکافد و انسانها را مى آفریند، مرا حقیقتا پیامبر قرار داده است . آن مقدار که سائل از سؤ ال کردن ، رنج مى برد بیشتر از آنست که تو به او احسان مى کنى .
سپس پنج هزار درهم جمع کردند و به او دادند.(56)


نوشته شده در  پنج شنبه 86/3/10ساعت  6:48 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

از پیامبر اکرم صلى اله علیه و آله نقل است که فرمود: همان طور که زندگى مى کنید مى میرید و همان گونه که مى خوابید محشور مى شوید . و نیز مى فرمود: شب معراج مردمى را دیدم که لبانشان بریده شد و دوباره به شکل اول باز مى گشت و دوباره بریده مى شد. جبرییل مرا گفت : اینان خطیبان امت تو هستند که لبان شان بریده مى شود؛ چون به آنچه که مى گویند عمل نمى کنند. (13)


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/31ساعت  1:26 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

در کتاب روضات الجنات نوشته است :
روزى آقا امام موسى بن جعفر (ع ) در بغداد از کنار منزل بُشر عبور میکرد صداى ساز و نواز و آواز داخل خانه بگوش حضرت رسید در این موقع کنیز بُشر براى ریختن خاکروبه از منزل خارج شد. آقا حضرت موسى بن جعفر (ع ) فرمود: اى کنیز صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟!
کنیز گفت : حُرّ و آزاد است . حضرت فرمود: راست میگوئى اگر بنده مى بود از مولاى خود میترسید.
کنیز وارد منزل شد. بُشر بر سر سفره شراب نشسته بود، علت تاءخیر او را پرسید؟! گفت شخصى از کنار خانه شما رد مى شد از من سؤ ال کرد صاحب این خانه عبد و بنده است یا حُرّ و آزاد.
گفتم : آقا حُرّ و آزاد است .
فرمود: آرى اگر بنده بود از آقاى خود میترسید.
این سخن حضرت چنان در قلب بُشر تاءثیر کرد که سر از پا نشناخت با پاى برهنه از منزل خارج شده خود را به آقا موسى بن جعفر (ع ) رساند و از کرده خود پشیمان شد و به دست حضرت توبه کرد و از گذشته هاى خود پوزش خواسته و با چشم گریان بازگشت . از آن روز ببعد اعمال زشت خود را ترک کرد و از جمله زهاد و عرفاء قرار گرفت و گویند چون با پاى برهنه از پى حضرت موسى بن جعفر (ع ) دوید و با این حال توبه کرد او را بُشر فانى (پابرهنه ) لقب دادند.
یا رب مرا به رحمت بى منتها ببخش
از خود عطا بیاور واز من خطا ببخش
شد ننگم از چه مایه بد نامى بشر
یا رب مرا بفخر بشر مصطفى ببخش
میخواند مصطفى بوجود على تورا
یا رب مرا بمرتبه مرتضى ببخش
زهرا حبیبه تو و بنت حبیب تو
یا رب مرا برتبه خیرالنساء ببخش
بعد از على بخلق حسن مقتدا بود
یا رب مرا بحرمت آن مقتدى ببخش
در کربلا حسین على تشنه شد شهید
یا رب مرا به تشنه لب کربلا ببخش
دارند انبیاء به برت قرب و منزلت
یا رب مرا بمنزلت انبیاء ببخش
عصیان من اگر شده سَدِّ دعاى من
یا رب مرا بحالت اهل دعا ببخش


نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/26ساعت  12:56 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

امام باقر علیه السلام فرمود: جماعتى از مسلمین به سفرى رفتند و راه را گم کردند تا بسیار تشنه شدند.
(از جاده به کنارى رفتند) و کفن پوشیدند و خود را به ریشه هاى درختان (مرطوب ) چسبانیدند.
پیرمردى سفید پوشى نزد آنها آمد و گفت : برخیزید، باکى بر شما نیست ، این آب است . آنها برخاستند و آشامیدند و سیر آب گشتند.
گفتند: اى پیرمرد خدا ترا رحمت کند تو کیستى ؟ گفت : من از طایفه جنى هستم که با رسول خدا صلى الله علیه و آله بیعت کردند. از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیدم که مؤ من برادر مؤ من ، و چشم و راهنماى اوست ، شما نباید با بودن من از تشنگى از بین بروید.(129)


نوشته شده در  سه شنبه 86/2/18ساعت  11:43 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در زمان بایزید بسطامى، کافرى در شهر مى‏زیست . همسایگان وى، پیوسته او را به اسلام دعوت مى کردند و او همچنان بر آیین خود، پاى مى‏فشرد. روزى همسایگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است که خیر تو گوییم و براى تو خیر خواهیم. بدان که اسلام، آخرین دین است و هر که نه بر این آیین است، گمراه است . تو را چه مى‏شود که دعوت ما را پاسخ نمى‏گویى و بر دین خود مانده‏اى .))
گفت: (( بارها اندیشیده‏ام که به دین شما روى آورم؛ ولى هر بار که چنین قصدى مى‏کنم، باز پشیمان مى‏شوم.))
گفتند: ((چیست که تو را از آن نیت خیر باز مى‏گرداند؟ )) گفت: (( هر بار پیش خود مى‏گویم اگر مسلمانى، آن است که بایزید دارد، من نتوانم، و اگر آن است که شما دارید، نخواهم.)) - برگرفته از: مولوى، مثنوى معنوى، دفتر پنجم، ابیات 3366 3356 . ?

نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/12ساعت  6:49 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
در بعضى از کتب اخبار روایت شده که :
روزى ابوذر به منزل سلمان آمد و دید که دیگ پر بارى در بالاى سه سنگ گذاشته بود که ناگاه دیگ سرنگون شد اما نه از گوشت و نه از آبش قطره اى ریخته شد پس دیگ را درست کرد و مشغول صحبت شدند که ناگاه دوباره سرنگون شد ولى از گوشت و آبش چیزى ریخته نشد و مرتبه سوم ابوذر خیلى متعجب شد.
سلمان برخاست و سه عدد سنگ کوچک به زیر دیگ گذشت سنگها
مشتعل شد و دیگ را جوشانید بیتشر تعجب نمود تا این که آن گوشت را با آبش خوردند ابوذر بیرون آمد و در تعجب که ناگاه به حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام برخورد کرد.
آن بزرگوار از تعجب ابوذر سوال نمود ابوذر دلیل تعجبش را براى حضرت تعریف کرد حضرت فرمود تعجب مکن که در نزد سلمان علوم اولین و آخرین و اسم اعظم خداى تعالى است کسى که صاحب این درجه باشد این قسم کارها از او عجیب و بعید نیست (64).

نوشته شده در  چهارشنبه 86/2/5ساعت  11:3 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حاج سید احمد رشتی می فرماید:
« در سال 1280، به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفرعلی تاجر تبریزی منزل کردم؛ اما چون قافله ای نبود، متحیر ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه) بار برداشت.

من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند: یکی حاج ملا باقر تبریزی، دیگری حاج سید حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خدمت می کرد که به اتفاق روانه شدیم. به ارزنة الروم ( شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه ) رسیدیم و از آن جا عازم طرابوزن شدیم.

 در یکی از منازل بین این دو شهر، حاج جبار جلودار آمد و گفت: منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید. این مطلب را به خاطر آن می گفت که ما در سایر منازل، غالباً با فاصله ای پشت سر قافله راه می رفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جا تنها ماندم.

 از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمل و تفکر، با خود گفتم: تا صبح همین جا می مانم بعد به منزل قبلی برگشته، چند محافظ همراه خود می آورم و به قافله ملحق می شوم.

 در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده می شد. او بر درختها می زد که برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟
 عرض کردم: رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
 
گفتم: والله، راه را بلد نیستم.
فرمود: جامعه ( زیارت جامعه کبیره – مفاتیح الجنان ) بخوان تا راه را پیدا کنی.
من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نیستم با آن مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم.

 باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی؟ بی اختیار گریه ام گرفت و گفتم: همین جا هستم چون راه را بلد نیستم. فرمود عاشورا بخوان. من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نیستم در عین حال برخواستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلام ها و دعای علقمه را خواندم.

 دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟
 
گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم. فرمود: الان تو را به قافله می رسانم. ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را کشیدم اما حیوان حرکت نکرد.
 فرمود: دهنه اسب را به من بده.
 ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب کاملاً آرام می آمد و ایشان را اطاعت می نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود:
شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله.
 
باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
 بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.

در زمان طی مسافت، مسیری دایره ای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند.
 دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده، مشغول وضو برای نماز صبح بودند.
از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند. من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت می کرد در حالی که این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید.
به خاطر همین فکرها پشت سرم را نگاه کردم؛ اما کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم. و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم. »


نوشته شده در  دوشنبه 86/2/3ساعت  11:10 صبح  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
پیرمردى نقل کرد که : در سابق به اتفاق دو نفر از همدستان خود دزدى مى کردیم محل سکونت ما در محمد آباد (19) بود. هر روز بین الطلوعین ، بر سر راه به کمین مى نشستیم و اشخاص را لخت مى کردیم . اما همه روز مى دیدم شخصى عبا بر سر کشیده از جاده مى گذرد و به نقطه نامعلومى مى رود. پیش خود اندیشیدم که او مردى معامله گر است و صبح زود مى رود تا پیش از دیگران به قافله برسد و جنس خریدارى کند و لذا تصمیم گرفتیم که راه را بر او ببندیم . روز دیگر، سحرگاه که شیخ پیدا شد، به دنبال او راه افتادیم ، از جاده بیرون رفت به این سبب خوشحالتر شدیم که دیگر در بیابان کسى مزاحم ما نخواهد شد. پس از آنکه مقدارى راه پیموده شد، ناگهان دیدیم که بیابان از مارهاى فراوان پر شد مارها بما حمله ور گردیدند؛فریاد برداشتیم : اى شیخ به داد ما برس ، هم اکنون مارها ما را هلاک خواهند کرد. شیخ به عقب برگشتند و فرمودند: با من چکار داشتید؟ گفتیم پرسشى مى خواستیم بکنیم ، گفتند: چرا تا در جاده بودم ، نپرسیدید، پس شما قصد دزدى در سر داشتید، حال اگر از کار بد خود توبه کنید، از شر این مارها خلاصى خواهید یافت وگرنه هلاکتان خواهند کرد. با اشاره شیخ مارها، بى حرکت شدند و ما هم از کار خود توبه و اظهار ندامت کردیم . به این ترتیب از شر مارها نجات یافتیم . اکنون از ما سه نفر فقط من زنده هستم و دو نفر دیگر از دنیا رفته اند.

نوشته شده در  شنبه 86/2/1ساعت  1:38 عصر  توسط سید هادی 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
:. نصیحت .:
[عناوین آرشیوشده]